Room13 | اتاق 13 (قسمت دوم) (Part 2)


قسمت دوم داستان بسیار دلهره اور و ترسناک اتاق 13

18 +

آنچه گذشت :

 

ناگهان صدای جیغ جاستین بلند شد  !

 

و من از صدای جیغ اون به خودم لرزیدم و همزمان با صدای جیغ اون ، رعد و برق شدیدی زد !

 

من به سمت درب رفتم تا به کمک اون برم اما درب اتاق قفل شده بود ، توی اینه ای که کنار درب بود دیدم که از پشت پنجره صورت سوخته ترسناکی که تنها چشم داشت و سایر اعضای صورت ، به طور کامل سوخته بود ، من از ترس نمیتونستم هیچ واکنشی نشون بدم و یک لحظه به خودم اومدم و چشم هام رو بستم و با تمام قدرت فریاد زدم "خدا"

 

اینه رو به روم شکست و تیکه های اینه صورتم رو زخمی کرده بود

 

پشت اینه چیز عجیبی دیدم

 

چنین چیزی تا به حال ندیده بودم

 

 قسمت دوم

 

 

یه سر بریده شده که درحال خنده بود و با مو اویزان شده بود

 

من چند قدم عقب رفتم ، واقعا شوک عجیبی به من وارد شد از صورتم قطره های خون میریخت و کم کم متوجه شدم از دماغم هم داره خون میاد ، مجبور شدم در اتاق رو بشکنم تا خارج بشم و ببینم برای جاستین چه اتقافی افتاده ، در اتاق جاستین هم قفل بود و مجبور شدم در اتاق اون هم بشکنم ، با این صدا ها الکس و نویز هم بیدار شده بودن و به طبقه بالا اومده بودن ، وقتی وارد اتاق جاستین شدیم متوجه شدیم که جاستین توی اتاق نیست و مجبور شدیم اتاق رو بگردیم

 

من دوباره از پنجره اون صورت رو دیدم و وقتی نویز رو صدا کردم تا اون هم صورت رو ببینه ، لامپ اتاق ترکید و اتاق توی تاریکی مطلق فرو رفت

 

نویز : اه لعنتی ، میرم از ماشین چراغ قوه بیارم

 

وقتی نویز برگشت گفت که هر چهار چرخ ماشین پنچر شده و توی اون حوالی هم خونه ای نبود و تقریبا متروکه بود

 

چراغ قوه رو روشن کرد

 

من دیدم که الکس خشکش زده و فقط سقف رو نگاه میکنه

 

وای ، خدای من ، جنازه جاستین به پنکه سقفی بسته شده بود ، دیگه واقعا وحشت کرده بودیم

 

الکس:میدونید چیه بچه ها ؟ من همین الان از اینجا میرم

 

نویز:خفه شو ، باید ببینیم برای جاستین چه اتفاقی افتاده

 

من با کمک نویز و الکس تونستم جسد جاستین رو پایین بیارم

 

چشم های جسد جاستین باز شد

 

صدای عجیب و دو رگه ای از دهن جاستین فریاد کشید

 

اینجا رو ترک کنید وگرنه همه شما میمیرید

 

و بعد از این اتفاق از دهن جاستین خون ریخت و چند مار کوچیک از دهنش خارج شد و خون بالا اورد و متوجه شدیم جاستین هنوز زندست ولی باید هرچی زودتر به بیمارستان برسونیمش ، وقتی خواستیم از طبقه بالا به پایین بیایم متوجه شدیم پله ها نیستن ، پله ها نا پدید شده بودند و یه دیوار درست جای اولین پله رو گرفته بود

 

الکس:اخرین باری که از اینجا بالا میومدم این دیوار اینجا نبود

 

باورم نمیشد ، نمیدونستم باید چیکار کنم

 

مجبور شدم پنجره طبقه بالا رو بشکنم و از اونجا بپرم پایین

 

وقتی پریدم پایین ، بخاطر ارتفاع یکی از پاهام شکست و نمیتونستم تکون بخورم

 

الکس:هی ، خوبی ؟

 

من:نه ، فکر میکنم پای چپم شکسته

 

نویز : حالا چیکار کنیم ؟

 

الکس:باید صبر کنیم تا صبح بشه ، اون وقت شاید یکی از اینجا رد شد

 

نویز : نه تا صبح وقت نداریم ، جاستین خیلی حالش بده

 

من اون پایین شدم که متوجه حرکت چیزی در کمرم شدم

 

وای ، خدای من ، یه مار بسیار بزرگ ادم خوار ، اون لحظه واقعا احساس کردم که اینجا اخر خطه ، الکس و نویز حواسشون به من نبود که با فریاد من پایین رو نگاه کردند ، با دیدن اون مار بزرگ و سیاه ، ترس تمام وجودشون رو گرفته بود ، اون مار دور بدن من پیچید و با هر بار پیچش ، فشار خودش رو روی بدن من بیشتر میکرد ، قطر اون مار خیلی زیاد بود و به راحتی میتونست من رو بخوره ، انقدر دور بدن من پیچید که دیگه احساس میکردم نمیتونم نفس بکشم ، هر لحظه فشارش بیشتر میشد تا احساس کردم استخون هام دارن له میشن ، و بعد از یه مدتی از هوش رفتم

 

وای ، خدایا ، الکس چیکار کنیم ؟ کندی تکون نمیخوره ، اون مار دور بدنش پیچیده

 

الکس از دیدن اون صحنه غش کرده بود و از هوش رفته بود ، واقعا نمیدونستم باید چیکار کنم ، از وضعیت کندی خبر نداشتم ، جاستین هر لحظه حالش بدتر میشد و الکس هم بیهوش شده بود ، الکس بعد از چند لحظه به هوش اومد و همین که به هوش اومد جاستین یه جیغ بلند کشید و بعد از اون دیگه نفس نکشید

 

الکس:نویز باید خودکشی کنیم ، هیچ راهی نداریم

 

نویز:شاید هنوز امیدی باشه

 

الکس:درباره چی حرف میزنی ؟ کندی رو همین چند دیقه پیش یه مار سیاه بزرگ خورد ، جاستین رو یه چیز ناشناخته کشته ، راهرو ها غیب شدن ، ما توی خونه عموی تو گیر کردیم ، چه امیدی ؟

 

اون مار هنوز نرفته بود ، اون پایین درست کنار ماشین بود و خودش رو دور ماشین پیچیده بود ، اونقدر بزرگ بود که

 

میتونست ماشین رو له کنه ، من(نویز) و الکس سکوت کرده بودیم ، ناگهان در این سکوت ، صدای قدم زدن کسی توجه منو جلب کرد ، هر لحظه صدای قدم زدنش روی تخته های چوبی ، نزدیک تر و بیشتر میشد ، ناگهان صدای پا ، قطع شد ، یک لحظه سکوت ، و

 

صدای اره برقی ، از اتاق 13 ، یه مرد که صورتش سوخته بود و هیچ یک از اجزای صورتش بجز چشم هاش سالم نبود

 

از چشم های بدون مردمکش خون میریخت و به طرف ما میومد ، الکس خشکش زده بود و من هم نمیدونستم باید چیکار کنم ، اون هر لحظه نزدیک تر میشد ، ولی انگار مارو نمیدید

 

اون مارو نمیدید ، بلکه چیزی که ما میدیدیم یه تصویر از گذشته بود

 

راهرو ها دوباره برگشته بودن ، مرد با اره برقی سمت اتاق پایین رفت

 

اتاقی که متعلق به بچه 2 ساله عموی من(نویز) بود

 

ما هم دنبال مرد رفتیم تا گذشته این خونه رو ببینیم

 

ساعت اون اتاق هم 3:13 دقیقه بود

 

عموی من هم توی اون اتاق بود ،

 

مایکل(عموی نویز) : هی ، تو کی هستی ؟

 

مردی که اره برقی داشت با صدای نا مفهومی گفت : من سرباز شیطان هستم

 

عموی من درخواست کمک کرد اما هیچکس به کمکش نیومد ، اون مرد با اره برقی ، اون بچه رو قربانی کرد

 

و وقتی با اره برقی ، دل اون بچه رو پاره کرد ، یک مار کوچک از بدن اون بچه خارج شد ، عموی من بعد از اون اتفاق ها ، دیگه نمیتونست حرف بزنه و هیچوقت هم دلیلش رو تا به امروز نمیدونستم

 

اون مرد بدون تفاوت از کنار عموی من گذشت و به اتاق 13 طبقه دوم رفت

 

عموی من اسلحه خودش رو برداشت و دنبال اون رفت اما توی اتاق هیچ چیز نبود

 

عموی من از اون روز ، در اتاق رو قفل کرده بود ، حالا فهمیدم بلایی که سر جاستین اومده بود

 

دلیلش چی بوده

 

تمام تصاویر محو شد و خونه به حالت طبیعی خودش برگشت

 

من و الکس به طرف در خروجی رفتیم

 

اون مار ، از اونجا رفته بود ، و من و الکس جسد جاستین رو تا نزدیک جاده کشیدیم

 

توی جاده منتظر ماشین بودیم که یک ماشین برای ما نگه داشت

 

سوار ماشین شدیم

 

ساعت هنوز 3:13 دقیقه بود

 

من تعجب کرده بودم

 

الکس:چرا انقدر زمان دیر میگذره ؟

 

من سکوت کردم و جوابی ندادم

 

از اینه جلوی ماشین صورت راننده رو دیدم ، لبخند عجیبی به لب داشت و چشم هاش نور عجیبی میداد

 

ناگهان ماشین ایستاد

 

الکس:هی ، چرا وایستادی مرد ؟ ما حالمون اصلا خوب نیست

 

متوجه شدم که راننده ، بی هوشه

 

دلیل این که بیهوش شده رو نمیدونستم و خودم پشت ماشین نشستم ، کمی که جلو تر رفتیم

 

یک درمانگاه بین راهی رو دیدم ، ماشین رو نگه داشتم و

 

راننده و جاستین رو به اونجا بردیم

 

اونجا خالی بود ، و تنها یک دکتر اونجا بود

 

اقای دکتر ، ما دو نفر رو به اینجا اوردیم ، اونا به کمک شما احتیاج دارن ، دکتر حرفی نزد ، چیزی که توجه من رو جلب کرده بود این بود که ساعت اتاق دکتر هم روی 3:13 دقیقه خوابیده بود و تکون نمیخورد

 

 

 

الکس:دکتر ، چرا ساعت افراد اینجا روی 3:13 دقیقه هست ؟

 

دکتر هیچ جوابی نداد ، لباس دکتر خونی بود و به سمت جسد جاستین رفت و گفت :

 

اون کشته شده ، و سپس طرف راننده رفت و گفت ، این شخص ، تقریبا 12 ساعت پیش ، فوت کرده و بدنش کاملا یخه ، چرا الان اون رو اوردید ؟

 

ما گفتیم : همین چند دقیقه پیش داشت رانندگی میکرد

 

سپس صدای قدم زدن شخصی در درمانگاه توجه من را جلب کرد

 

صدای قدم های او هر لحظه نزدیک تر میشد

 

 درب اتاق دکتر باز شد

 

 

ادامه دارد . . .

 

 

 


آخرین نظرات ثبت شده برای این مطلب را در زیر می بینید:

    محمد می‌گه:
    این نظر در تاریخ 1396/8/21/7 و 15:59 دقیقه ارسال شده.

    خیلی قشنگ و ترسناک بود لطفا قسمت بعدیشو بذارید
    ممنووووووووووووون

    aria می‌گه:
    این نظر در تاریخ 1396/4/11/7 و 10:31 دقیقه ارسال شده.

برای دیدن نظرات بیشتر این پست روی شماره صفحه مورد نظر در زیر کلیک کنید:

بخش نظرات برای پاسخ به سوالات و یا اظهار نظرات و حمایت های شما در مورد مطلب جاری است.
پس به همین دلیل ازتون ممنون میشیم که سوالات غیرمرتبط با این مطلب را در انجمن های سایت مطرح کنید . در بخش نظرات فقط سوالات مرتبط با مطلب پاسخ داده خواهد شد .

شما نیز نظری برای این مطلب ارسال نمایید:


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: